loading...

اینجا قلزم است.

بازدید : 558
يکشنبه 27 ارديبهشت 1399 زمان : 19:24

تغییر جغرافیای زندگی روی خیلی مسائل تأثیر میذاره که از قضا اکثرشون اون موقعی که داشتیم برنامه می‌ریختیم اصلا توی لیستمون نبودن ولی حالا میبینم چقدر پررنگ و واضحند. جغرافیایی که زبان متفاوتی داشته باشه عمیق‌تر. زندگی بهتر نمیشه، بدتر نمیشه. کیفیتش اما تغییر می‌کنه. همه‌چیز جدیده. هیچ صدایی آشنا نیست. سوای خانواده و دایره‌های عزیز ارتباطی، دیگه همه چیز روی خطی از متوسط بسط داده میشه. چیزی در حد متعالی خودش نیست چون یک غم مدام غربت و دوری دارم، و چیزی فاجعه نیست چون اینجا ثابت، منظم و آرامه.

دلیل حضور مهره های فرقه ضاله بهائیت در بین قبائل بدوی
بازدید : 249
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 11:21

دیشب خواب دیدم. خواب دیشب آشفته‌ام کرد. موضوع این بود که خبر آمدن طوفان مهیبی در شهر (و البته بیشتر کوچه خانه پدری) پیچیده بود. اوایل جدی نگرفته بودمش، اما هرچه عصر/غروب‌تر میشد نگران‌تر میشدم. سعی کردم همه خانواده را جمع کنم، غذا و لباس کافی انبار کنم. حتی گوشی‌هایمان را هم شارژ کردم. منطقه امن در خواب برایم بعد از بسته شدن درب پارکینگ خانه پدری بود. تمام تلاشم این بود قبل از واقعه همه‌ را از آن گیت طلایی عبور دهم و سوار سفینه نجاتمان شویم. گل‌های توی بالکن را جمع کرده بودم. در تلاش بودم به تمام برنامه‌های توی ذهنم نظم بدهم. در این گیرودار، درست نزدیک آسانسور مجتمع یک نفوذی دیدم. آدمی‌که نمی‌دانم چرا اما غریبه بودنش ناامنی می‌آورد. درستش این بود در شرایط بحران به او هم سرپناهی بدهم، اما هیبتش و نمی‌دانم چه موقعیتی در خواب، چه احساسی باعث شده بود گارد بگیرم. او هم به واقع ناامن بود. سعی کردیم دستیگرش کنیم. نشد. دوتا بچه همراهش بود که روند را کند می‌کرد. دختر بزرگ‌تر و پسرش. من سعی کردم با آن دستبندهای پلاستیک خشک آمریکایی که از یک طرف بسته می‌شود اما باز نمیشود ببندمشان (در همین حد مجهز). نشد اما. موفق نشدم. نگران شروع بحران بودم. سعید رفت ماشین را پارک کند. من هم طبیعتا به دنبالش. ساندویچ به دست گوشه خیابان بودم که سگی پارس‌کنان به سمتم دوید. اولش وحشت کردم. گفتم لابد گرسنه است و ساندویچ مرغم را می‌خواهد. اما دیدم نه. خود دستم را گاز گرفت. گاز بی‌درد. گاز از سر ترحم. بگذار گازت بگیرم آرام شوم. ترحم‌طور...

سیلمی هیاهو میبد (طوفان * زم زم ) - مالک : بشیر سعیدی پناه .
بازدید : 613
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 11:21

میم لینک ده قسمتی لورازپام را فرستاده است. ده قسمت کوتاه. کوتاه به نظر می‌رسد چون کیفیتش در حدی‌ست که بتوان خوب تویش خیس خورد. یک طوری‌ست که آدم از صدای تق‌تق نوک انگشت برهم‌زننده آرامش به درب، کفرش می‌گیرد. فضایی که در آن قرار می‌گیریم صدای آدمی‌در حال از خودش گفتن است در مطب تراپیستش که در انتهای هر قسمت تقریبا شش دقیقه‌ای خانم منشی‌ای می‌آید و تق‌تق به درب اتاق می‌زند که آقای دکتر، وقت مراجع تمام شده است و بدو بیراه مای شنونده را به جانش می‌خرد. هر قسمت یک حال آرام خوب یواشی دارد که غریب است. یک طوری‌ست که آدم جان سالم به در برده از آن سال‌های دور وبلاگ را برمی‌گرداند به بی‌قراری و عشق و حیرانی آن روزها، آن بیشتر شب‌ها. میم می‌گفت "آدم فکر می‌کنه از اون فضا عبور کرده. ولی هی یه چیزی میاد تلنگر میزنه و بلیط فرست‌کلس می‌گیره برای فیل به مقصد هندوستان". فکر می‌کنم وبلاگ، دوره‌ای که توی وبلاگ‌ها گذراندیم، آن ردی که کلمات روی روح آدمی‌‌رها می‌کنند، از او یک چیزی می‌سازد که دیگر بازگشت به قبلش ممکن نیست. آن‌طور که توی کلمات همدیگر را پیدا کردیم. عمیق‌تر شدیم. غمگین شدیم و توی آن غم حتی امنیت بود. کلمه‌ها و جزئیات و موسیقی و تصاویر ما را به جزیره امنی می‌رساند که برای ما بود. غریب را به آن جزیره دور راه نبود. ما بودیم و غم مشترکی که غم نبود به معنای سوگ. غم یواش. حزن نرم ملایمی‌بود. یک درد عجیب عجین با غربتی بود که توی خیابان و همکف دانشکده و سر ونک و پشت میز شرکت بود، اما توی صفحه‌های خاکستری ما نبود. به هم وصل بودیم. هر چقدر دور، کلمات ما را به هم می‌رساند اما. رسانده بود. کتاب‌های خوب خواندیم. خدای من تربیت احساسات فلوبر هنوز هم من را ذوب می‌کند. آیسا، زن روزهای ابری می‌خواندیم و قسمت‌های خوبش را برای آن‌هایی که قریب ما بودند می‌فرستادیم. من هنوز آن‌طور که آیسا نوشته بود پیراهن سومه‌ای ستاره‌ای تنش کند و موهاش را گوجه کند بالای سرش و اسم رسول را به روشنی و قوت و وضوح در خاطرم دارم. آن نامه از عشق روزهای جوانی به پسرک و دخترک میم. آن‌طور که انتهایش نوشته بود دفترچه‌اش را کنار بگذارد برود سر وقت کتلت‌ها. آن جزئیات ظریف گره‌زدنمان به همدیگر... ممکن است ازشان عبور کرده باشیم؟ عبور می‌کنیم از اساس؟ بعید می‌دانم. ما می‌خواندیم و قسمت‌های خوبش را برای هم می‌فرستادیم. دوباره و چندباره با هم مرورشان می‌کردیم و روی فولدر وبلاگ‌ها ذخیره‌ می‌شدند. اینوریدر محبوب. بوک‌مارک میم. خدای من. سرخپوست. آن‌طور که غم برادرش اتوبان کرج را می‌بست. آن عمیق و جگرسوز بودن نامه آقای آفریقا، تشبیه غم و الله فرکانس پنج هرتز. نامه‌های بهار، نامه‌ عاشقانه‌نویس دوره‌گرد. نامه سوم. آن امانم بریده دیگر گل‌بس گفتنش،آن‌هاشم آواره‌ نوروظی که آدم قلبش می‌ترکید و روضه‌ای بود برای خودش. همان مینیمال‌نویسی نوروظی، آدم‌ها را به امان خدا نسپارید نوشتنش. از "مسعود" گفتن‌ها... اغلن عزیز، آن‌طور که از کاردلن می‌نوشت. آن معلم دیکته‌های من کاش می‌شدی‌اش... سلوچ، رِدوِی، راه ناهموار مهربان، آن پست پل رسالت بزرگیان. میم بسیار محبوبم. که از توی دنیای گردگرفته ماتی دیدمش. که هر ردی، عکسی، خطی، شعری، قصه‌ای، کتابی، حسنی، جمالی، چراغ نامش را توی قلبم روشن می‌کند. نگارش عزیز که از توی همین کلمات و از مسیر میمِ از همان کلمات، تبدیل شد به آدمی‌که در بدو ورود به این کشور به غایت غریب، پشت میز رو به پنجره بزرگش در وین با هم چای و شکلات پرتقالی خوردیم. که من را از حجم عظیم وحشت تنهایی آن روزها نجات داد. این آدم را من از کلمه؛ از جادوی وبلاگ‌ نداشتم از کجا داشتم پس؟ این‌ها نمی‌توانست فقط کلمه باشند. این‌ها خیلی عمیق‌تر از آنچه که به نظر می‌رسد توی پوست و خون و مغز ما نشستند و ما را به آدم‌هایی بعد از خواندن کلماتشان تبدیل کردند. یک جایی عطارزاده در راهنمای مردن با گیاهان دارویی می‌گوید: "کلمات نجات‌دهنده‌اند. زهر اتفاقات را می‌گیرند و در خودشان حل می‌کنند". حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، من تمام آن شب‌ها کنار آن پنجره غربی و گلدان سفالی و مقابل آن پانزده اینچ در صفحات خاکستری داشتم زهر آن روزها را می‌گرفتم. درست است. غم آرام عجیبی در ما رسوخ کرده بود، اما توی جزیره امنی بودیم.

سیلمی هیاهو میبد (طوفان * زم زم ) - مالک : بشیر سعیدی پناه .
بازدید : 424
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 11:21

به عنوان دستاورد هفت سال گذشته همین بس که از خوب بیدار بشی، بچرخم سمتت و خیلی جدی بهت بگم فکر می‌کنم دیگه دوستت ندارم، نمی‌دونم چی تغییر کرده، منو ببخش. چشم‌هات رو، اون چشم‌های براق مشکی‌ت رو آهسته باز و بسته کنی و به بی‌خیال‌ترین و مطمئن‌ترین حالت عالم بگی برو بچه. و خب نذاری برم. من رو ببوسی. روی پیشونی. بازوت رو حلقه کنی دورم و اونقدر مومن باشی که ناشیانه‌ترین دروغ سیزده* که نه، بلکه کل زندگیم رو گفته باشم. صورتت رو بشوری، قهوه دم کنی و از آشپزخونه با صدای بلند بگی مرتب کردن تخت با تو، این دروغ نیست دیگه سهام. بخندم. صدای زنگ توستر بیاد. قهوه دم بکشه. موسیقی خوب بذاری. حیات جاری بشه.

آن دوست که من دارم وان یار که من دانم
بازدید : 310
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 4:12

هوا به نسبت بهاری‌ست. حوالی پانزده درجه. دو روز گذشته گرم‌تر از تهران. همه‌چیز در مقایسه با تهران تعریف می‌شود. دما، جمعیت، تعطیلات، آخر هفته‌ها، ساعت، طعم‌ها و هوای من. همچنان. تقریبا اکثر افرادی که اینجا ملاقات کرده‌ام یا در جغرافیای دیگری هستند، به تجربه خودشان توصیه داشته‌اند به محض اینکه دست از این مقایسه بردارم، زیبایی‌های اینجا هم شروع می‌شود. که خب حقیقت این است که من منکر زیبایی‌های اینجا نیستم، اما دلم نمی‌خواهد دست از فکر کردن به آنجا هم، بردارم. لزومی‌نمی‌بینم. اینکه زود است این نتیجه را بگیرم یا نه را نمی‌دانم اما حالا که شش ماه شده است هم همچنان می‌بینم که حقیقتش این است من علاقه‌ای به اینجا ندارم. این را، همین حقیقت ملموس این روزهایم را، چیزی را که توی قلبم به وضوح حسش می‌کنم را، نمی‌توانم با صدای بلند بگویم. همیشه شخص داناتر و با تجربه‌تری بیرون از قلب من نشسته است و به نظرش می‌رسد خیلی زود است اظهارنظر کنم. و مقایسه اروپا و ایران با این نتیجه‌گیری‌ای که من دارم اصلا با عقل جور درنمی‌آید و اگر ادامه بدهیم، صحبت‌ها به افق‌های خوبی نخواهند رفت. گمی‌سنگ‌دلیم ما. یا بهتر است بگویم کمی‌صفر و یکیم ما. هیچ‌کس حق ندارد هم برود و هم معتقد باشد ایران یک کیفیتی دیگری دارد. هیچ‌کس حق ندارد هم بی‌حجاب باشد هم نماز بخواند. هیچ‌کس حق ندارد هم به دنبال یک هم‌صحبتی ساده باشد و هم از مهمانی‌های خیلی سریع صمیمی‌شده دوری کند. هیچ‌کس حق ندارد هم از آفتاب آزاد اینجا لذت ببرد و هم دلتنگ جلالیه باشد. هیچ‌کس حق ندارد هم از رنج دوری بنویسد و هم از تعارفات تماما ظاهری و نه قلبی ایرانی زجر بکشد. هیچ‌کس حق ندارد هم از تنهایی شکوه کند و هم تعجب کند اوه اینجا کجاست من اد شدم. ما اغلب روی دور تند حرکت می‌کنیم. همدیگر را می‌بینیم، فدای همدیگر می‌شویم. شماره هم را ذخیره می‌کنیم. عصر گروه می‌سازیم. روز بعدش همدیگر را دعوت می‌کنیم. با هم مست می‌کنیم. عکس‌ها را توی گروه به اشتراک می‌گذاریم. باز هم فدای همدیگر می‌شویم. یک روز خوب کنار بهترین‌ها. نزدیک می‌شویم. شروع می‌کنیم به دقت در جزئیات. دیگران را در غیابشان نقد می‌کنیم. یک جمع جانبی تشکیل می‌دهیم. یک گروه دیگر می‌سازیم. از آن دیگران غایب فاصله می‌گیریم. فدای همدیگر می‌شویم. به نفر بعدی می‌گوییم "تازه اومدی؟ حالا بعدا با ایرانی‌ها بیشتر آشنا می‌شی یه کاری می‌کنن که خودت می‌بینی بهتره ازشون فاصله بگیری!" یک عدم تعادل عجیبی وجود دارد اغلب. همه چیز روی دور تند. انگار که صرف زبان مشترک فرصت هرگونه آشنایی تدریجی را از ما بگیرد. از دوری و غربت شیرجه می‌زنیم توی جمعی که شاید هیچ نقطه مشترکی جز همین زبان مشترک نداشته باشد و روحیه شرقی‌مان ما را وادار می‌کند اوه فارسی صحبت می‌کنه ما حتما می‌تونیم دوستای خیلی خوبی بشیم! ما مجال هر شناختی را از خودمان می‌گیریم وقتی خیلی دلتنگ فارسی هستیم. به نظرم می‌رسد یکی از دلایلی که ما اغلب از آدم‌های اینجا با صفت "سرد" یاد می‌کنیم این است که ما سریعیم. توی دوستی و اجتماع تشکیل دادن و قربونت برم دستمان خیلی تند است. به هم فرصتی نمی‌دهیم. ما ایرانی هستیم، پس باید یک گروه تشکیل بدیم. تنیده در هم. ما ایرانی هستیم پس نمی‌توانیم دور میز غیرایرانی‌ها بنشینیم. بیا، اینجا جا هست برات صندلی آوردم. تو گوشت نمی‌خوری؟ چقدر لباست قشنگه. لوبیاهای اینجا رو امتحان کن. آبمیوه و ماهی با هم می‌خوری اذیت نمی‌شی؟ وقتی ما این حجم از محبت را نثار همدگیر می‌کنیم نشستن دور میز برزیلی و ژاپنی و عرب؟ این خیانت به دوستی ماست! تجربه شخصی من این است که آدم‌های اینجا در انتخاب روابط بسیار محتاطند. از دیدشان چند شام و پیاده‌روی و مهمانی گرد هم می‌آوردمان، اما صرفا دوستمان نمی‌کند. گذشت تدریجی زمان به من نشان داده است شکل‌گیری رابطه دوستانه، به آن معنایی که تلاش می‌کنم اینجا روشنش کنم و نه صرفا همزبانی، محتاج زمان است. آن هم نه زمان فیزیکی یک هفته و ماه و سال، نه، بلکه زمان ملموس معاشرت. آهسته و با طمأنینه. این است که شب دور میز شام خنده و جوک و شوخی، و فردا صبح توی آفیس گویی کسی آمده ریسِت را فشرده و رفته است. آدم‌ها به همدیگر مجال معاشرت و شناسایی می‌دهند. هر کسی حق دارد آدم‌هایش را انتخاب کند. چیزی تغییر نکرده است. در ایران هم هر آدم طبیعی‌ای دوستانش را با فیلتر تعریف شده برای خودش، انتخاب می‌کند نه صرفا از روی زبان مشترک. اینجا چه چیزی تغییر می‌کند؟ بله، دلتنگی غریب همزبانی. این درد عمیق فریبنده در معنای منفی آن.

مدل سازی ارزیابی ریسک حسابرسی استفاده از یک مشتق دیگر بجای استفاده از مدل پایگاه دانش .
بازدید : 617
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 4:12

دلم یک نوشتن طولانی می‌خواهد. اینطور نیست که وقتش را نداشته باشم. نوشتن جز معدود کارهایی‌ست که در هر محیطی قابل انجام است. کسی هم که فارسی نمی‌داند اینجا، با طیب خاطر و آسودگی تمام می‌نویسم و پیش آمده حتی نوشته را در اوقات بسیاری نیمه‌تمام رها کرده‌ام و رفته‌ام بی که نگران باشم اوه فایل را نبستم و ممکن است کسی از راه برسد... دلم یک نوشتن طولانی می‌خواهد. توی دلم دخترکی مدام در حال حرف زدن است. بی‌وقفه در خواب و بیداری فعال است. دستم نمی‌رسد کلماتش را به خط کند. به نظرم می‌رسد شاید اگر بنویسم این بار سنگین را از روی قلبم بر دارم. بار سنگینی که نمی‌دانم چکارش کنم. اگر بنویسم غم توی جانم رسوخ کرده است خیلی تکراری و کلیشه شده است. اما حقیقت این است که غم توی جانم رسوخ کرده است. در اعماق قلبم یک نوعی از حزن را تجربه می‌کنم که احساس می‌کنم دیگر از آن خلاصی ندارم. در زیباترین و رهاترین موقعیت هم چنگ می‌اندازد و یقه من را می‌گیرد. توی قلبم آن فرح معمول، آن برق توی چشم‌هایم را ندارم. فرح به کنار وضعیت نبودن همین غم را هم نمی‌توانم ببینم. به سفر چند روزه بسیار مطلوبی رفتم. تنها. تصاویر و مناظر به غایت زیبایی دیدم. قهوه‌های پرطعم. عطرهای اولین تجربه. شب‌ها توی وان گرم اتاقم با نمک‌های خوشبو غوطه‌ور شدم و کتاب خواندم. پنیر و نان‌های محلی خوردم. سعی کردم تمام آنچه که گذشت را از تنم بیرون کنم. نشد. نتوانستم. خوش گذشت اما چاره‌ساز نبود. آنچه که از سر گذراندم رنگ پوست من شده است. حتی حالا که آن مهر بنفش براق آمده است. تاریخ دقیق شروع دوباره زندگی‌ام را می‌دانم هم، حقیقت این است که اوضاع فرقی نکرده است. در ظاهر همه چیز خوب است. حتی رواست کسی بیاید بپرسد پس چه مرگم است. فلوریان امروز پای قهوه‌ساز با ملایمت از من پرسید چطور هستم. لبخند زدم. و گفتم فاینم. سرش را با لبخند مهربانی چند بار آرام تکان داد. از آن تکان‌های همدلی که یعنی بهتر می‌شود. که یعنی درکت می‌کنم. که یعنی سخت است. که یعنی آه طفلکی. که یعنی جرأت ندارم فراتر بروم چون اخبار آنقدر سهمگین بوده است که نمی‌خواهم ناراحتت کنم. بی‌اندازه دلم بند آن جغرافیا است. دلم می‌خواهد برگشتن یکی از گزینه‌های زندگی‌ام باشد. توی قلبم آرزو دارم مثل هر آدم طبیعی دیگری بعد از رسیدن به هدفِ از آمدنم، برگردم به خانه‌ام. در میان آدم‌هایی که دوستشان دارم. توی خیابان‌هایی که شاد بودن در آن‌ها را بلدم. من بلد نیستم اینجا خوشحال باشم. آن شادی محض را می‌گویم. منظورم خندیدن و رها و آزاد و راحت زندگی کردن نیست که چه بسا در آن جغرافیا سخت‌تر زندگی می‌کردم و شاید اصلا با تعریف نرمال از شیوه زندگی بتوان گفت زندگی نبود، اما توی قلبم شعله ... روشن بود. من بلد بودم. متر و مقیاس و اندازه‌ها دستم بود. من در سرزمینی زندگی می‌کنم که شاد بودن را در آن بلد نیستم. و جغرافیایی که بلدش هستم، که به آن تعلق خاطر دارم شاد بودن را، رها بودن را پس می‌زند و به این زشتی عادت کرده است. عدات می‌دهد. اغلب فکر می‌کنم. چقدر چیزهای ساده‌ای نداریم. حالا که اینجا هستم به چشمم می‌آید. مسائلی که داشتنشان آسمان را به زمین نمی‌رساند. که از اساس حق بوده است ولی ما بی‌خبر بوده‌ایم. هیچ بوده‌ایم. این یک سر ریسمان توی قلبم تا زمانی که زنده هستم باز خواهد ماند. بی‌تعلق به جایی. آنچه که نمی‌بایست بریده می‌شد. شد. آنکس که نمی‌بایست می‌رفت رفت و آنچه که نمی‌بایست می‌دیدیم نشانمان دادند. دیگر طعم و رنگ و عطر چه اهمیت دارند. از ترس گسترده شدن این بی‌اهمیتی‌ست که جان می‌کنم چنگ بزنم به شکوفه تازه گلدان. به بخار روی لیوان و به روزهای معدودی که آفتاب محدودی روی شهر است. به عکس مامان و بابا و مریم و سعید دور میز ناهار. به چت‌ها. به ریشه‌های جدید توی آب از پشت شیشه سبزرنگ.

مدل سازی ارزیابی ریسک حسابرسی استفاده از یک مشتق دیگر بجای استفاده از مدل پایگاه دانش .
بازدید : 370
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 4:12

صبح اینطور شروع شد که تلگرام رفع فیلتر شد. توی دو هفته اخیر که از ایران برگشتم، هر روز صبح رو با اخبار شروع کردم. بیشتر از وقتی که اونجا بودم، چون بیشتر از وقتی که اونجا بودم احساس فلجی و ناتوانی دارم. دوری دست آدم رو کوتاه می‌کنه. دستش به اندازه همون موقعی که داره توی انقلاب قدم می‌زنه کوتاهه به واقع، اما توی دوری این ناتوانی پررنگ‌تره. توی چشم آدم فرو می‌ره و تنهایی به خودش می‌پیچه و خب اون رسن غم سفت‌تر دورش گره می‌خوره. حتی توی این مدت کمتر با بابا و مامان صحبت کردم. آخرین بار مریم گله کرده بود که چرا رنگ تیره تنم کردم. غمگین بودم. و این غم توی ناخودآگاهم رخنه کرده بود لابد وقتی که داشتم لباس برمیداشتم. با بابا و مامان کمتر صحبت کردم چون هر بار بحث کشیده به سمت "اینها" و با اشاره و حالا یه چیز دیگه بگو موضوع صحبت رو عوض کردیم که یک وقت خطرناک نشه. مثل یواشکی روشن کردن رادیو برای موج بی‌بی‌سی اون سال‌های اولی که تازه آپارتمان‌نشین شده بودیم و به قصه دیوار و موش و سوراخ و گوش باور داشتیم. مانند تمام مواجه‌هایم با گذرگاه‌های سخت به ادبیات پناه آورده‌ام. وقت‌های زیادی موسیقی نجاتم داده است. کمتر نان می‌پزم. می‌ترسم اندوهم توی بافت نان رسوخ کند. به طرز دیوانه‌واری خوانده‌ام. توی راه، توی خانه، توی آفیس وقت ناهار، توی خانه جدید وسط اسباب‌کشی. توی همین روزها بود که دریافتم کلمه و ملودی چیزی رو از بین نمی‌برند. کاهش نمی‌دهند حتی. شاید حال بعد از داشتنشان بهرمندی از نوعی فروکش کردن باشد. مخدر. حتی برای همان ساعت‌های منتهی به خواب. من رو به زندگی‌هایی می‌برد که می‌تونستم به صورت موازی تجربه‌شون کنم و در عین حال توی یک اندوه سیالی غوطه‌ور می‌شم که دیگه خلاصی‌ای ازش ندارم. هر چه جلوتر می‌روم می‌بینم زندگی‌های دیگری خارج از من در جریان است که از من غنی‌تر هستند، این بی‌معنی بودنم به آگاهی خیلی روشنی تبدیل می‌شود. روی تخت پهلو به پهلو می‌شوم و فکر می‌کنم همین ادبیات؛ به هیچ وجه ضامن شادی نیست. همه چیز روی سلول‌ها تعریف می‌شود. ادبیات را اگر در غم بخوانی غمگینت می‌کند گو اینکه این غم‌افزایی آنجا که می‌بینی بین تو و کلمه‌ها مشترک است خودش نوعی تسکین است. و اگر در آرامش و امنیت و حال خوش بخوانی ادبیات است که "قرار" می‌بخشد. می‌خواهم بگویم ادبیات در هر حالی که هستی شرایط را پایدارتر و قابل تحمل‌تر می‌کند. همین. تسکین. از شدت و حدت هر واقعه‌ای می‌کاهد و از این رو پناهگاه اکثر آدم‌های بی‌قرار -چه از غم و چه از شادی- است. درک این روزها. بگذریم. ایران که بودم روزهای معرکه‌ای بود. تهران خیلی آلوده بود اما آلودگی‌ش با یک وزش شدید باد یا بارش حل می‌شد. حالا اما، تهران هنوز آلوده‌ست. کل ساحت حتی. اما دیگر هرچقدر هم بارش داشته باشیم رد آن آلودگی و رذالت پاک‌شدنی نیست. آدم‌های زیادی کشته شده‌اند. رفته‌اند. و آدم‌های زیاد دیگه‌ای هم هستند که رفتن عزیزانشون رو دیدن و تفاوت چندانی با مردگان ندارند. به غم آدم‌های متصل به رفته‌ها که فکر می‌کنم به نظرم میرسه از دلتنگی گفتن چقدر حقیر خواهد بود. دلتنگ هستم؟ دیوانه‌وار. اما تصور غم از دست دادن کجا و دور بودن کجا. آرزوی صبر کردن هم حتی مضحک و مسخره است اما تنها جمله‌ایست که می‌تواند از زبان الکنم خارج شود. امید به آرامش. یکی دیگر از شاخه‌های غم‌م، وصل می‌شود به اینکه نمی‌توانم با کسی از دردی که زیر پوستم لانه کرده است صحبت کنم. صحبت از رنجی که می‌بریم خارج از دایره جغرافیایی اون رنج انگار که دیگر مجاز نیست. پتکی که در اکثر مواقع روی سر آدم با عنوان "اونی که رفته" کوبیده می‌شود. تو چیزی نگو، تو که رفتی. چه با خشم، چه با شوخی و چه با غم، به عنوان مخاطب در پشت صفحه چند اینچی‌ام به گریه می‌اندازدم. تیزی دردناکی توی قلبم احساس می‌کنم که با هر حرفی، هر حرکتی، هر ادامه‌ای دردش بیشتر می‌شود. پشت پنجره رو به درخت خالی از برگ نفس‌های عمیقی می‌کشم و روی تختم قرآن می‌خوانم. زیر بعضی آیه‌ها خط می‌کشم. جان می‌کنم دور شعله ضعیف حیات توی قلبم حباب شیشه‌ای نگه دارم تا مانع از خاموش شدنش شوم. فکر می‌کنم ما مردم خشمگینی شده‌ایم لابد که از کوتاهی دستمان به همدیگر می‌پریم. نطفه همین خشم را هم افراد دیگری کاشته‌اند که آخ پیش از این ما امت واحد بُدیم*... رنج‌های مداوم از ما آدم‌های غمگینِ خشمگینِ در جدال مداوم برای محق بودن ساخته است. کاری از دست من ساخته نیست وقتی نه امیدی به بهبود داشتم و نه روحیه مبارزی. بله به نظر می‌رسد من بیرون گودم. شبیه درختی هستم که سعی کرده شاخه‌هایش را به سمت نور دراز کند اما ریشه‌اش سفت و عمیق و مکنده توی همان گود است... برای زنده ماندن بیشتر از جوانه‌های نوک زده از درز دیوارهای بتنی، به همان ریشه‌های عمیق توی خاک‌مان زنده‌ایم ما... این را از ما نگیرید. بیاییم و با تیزی حرف‌های از این دست به ساختار زندگی همدیگر تبر نزنیم...

این دیده از آن روست که خونابه‌فشان است

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 7
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 34
  • بازدید ماه : 165
  • بازدید سال : 2786
  • بازدید کلی : 5778
  • کدهای اختصاصی