دلم یک نوشتن طولانی میخواهد. اینطور نیست که وقتش را نداشته باشم. نوشتن جز معدود کارهاییست که در هر محیطی قابل انجام است. کسی هم که فارسی نمیداند اینجا، با طیب خاطر و آسودگی تمام مینویسم و پیش آمده حتی نوشته را در اوقات بسیاری نیمهتمام رها کردهام و رفتهام بی که نگران باشم اوه فایل را نبستم و ممکن است کسی از راه برسد... دلم یک نوشتن طولانی میخواهد. توی دلم دخترکی مدام در حال حرف زدن است. بیوقفه در خواب و بیداری فعال است. دستم نمیرسد کلماتش را به خط کند. به نظرم میرسد شاید اگر بنویسم این بار سنگین را از روی قلبم بر دارم. بار سنگینی که نمیدانم چکارش کنم. اگر بنویسم غم توی جانم رسوخ کرده است خیلی تکراری و کلیشه شده است. اما حقیقت این است که غم توی جانم رسوخ کرده است. در اعماق قلبم یک نوعی از حزن را تجربه میکنم که احساس میکنم دیگر از آن خلاصی ندارم. در زیباترین و رهاترین موقعیت هم چنگ میاندازد و یقه من را میگیرد. توی قلبم آن فرح معمول، آن برق توی چشمهایم را ندارم. فرح به کنار وضعیت نبودن همین غم را هم نمیتوانم ببینم. به سفر چند روزه بسیار مطلوبی رفتم. تنها. تصاویر و مناظر به غایت زیبایی دیدم. قهوههای پرطعم. عطرهای اولین تجربه. شبها توی وان گرم اتاقم با نمکهای خوشبو غوطهور شدم و کتاب خواندم. پنیر و نانهای محلی خوردم. سعی کردم تمام آنچه که گذشت را از تنم بیرون کنم. نشد. نتوانستم. خوش گذشت اما چارهساز نبود. آنچه که از سر گذراندم رنگ پوست من شده است. حتی حالا که آن مهر بنفش براق آمده است. تاریخ دقیق شروع دوباره زندگیام را میدانم هم، حقیقت این است که اوضاع فرقی نکرده است. در ظاهر همه چیز خوب است. حتی رواست کسی بیاید بپرسد پس چه مرگم است. فلوریان امروز پای قهوهساز با ملایمت از من پرسید چطور هستم. لبخند زدم. و گفتم فاینم. سرش را با لبخند مهربانی چند بار آرام تکان داد. از آن تکانهای همدلی که یعنی بهتر میشود. که یعنی درکت میکنم. که یعنی سخت است. که یعنی آه طفلکی. که یعنی جرأت ندارم فراتر بروم چون اخبار آنقدر سهمگین بوده است که نمیخواهم ناراحتت کنم. بیاندازه دلم بند آن جغرافیا است. دلم میخواهد برگشتن یکی از گزینههای زندگیام باشد. توی قلبم آرزو دارم مثل هر آدم طبیعی دیگری بعد از رسیدن به هدفِ از آمدنم، برگردم به خانهام. در میان آدمهایی که دوستشان دارم. توی خیابانهایی که شاد بودن در آنها را بلدم. من بلد نیستم اینجا خوشحال باشم. آن شادی محض را میگویم. منظورم خندیدن و رها و آزاد و راحت زندگی کردن نیست که چه بسا در آن جغرافیا سختتر زندگی میکردم و شاید اصلا با تعریف نرمال از شیوه زندگی بتوان گفت زندگی نبود، اما توی قلبم شعله ... روشن بود. من بلد بودم. متر و مقیاس و اندازهها دستم بود. من در سرزمینی زندگی میکنم که شاد بودن را در آن بلد نیستم. و جغرافیایی که بلدش هستم، که به آن تعلق خاطر دارم شاد بودن را، رها بودن را پس میزند و به این زشتی عادت کرده است. عدات میدهد. اغلب فکر میکنم. چقدر چیزهای سادهای نداریم. حالا که اینجا هستم به چشمم میآید. مسائلی که داشتنشان آسمان را به زمین نمیرساند. که از اساس حق بوده است ولی ما بیخبر بودهایم. هیچ بودهایم. این یک سر ریسمان توی قلبم تا زمانی که زنده هستم باز خواهد ماند. بیتعلق به جایی. آنچه که نمیبایست بریده میشد. شد. آنکس که نمیبایست میرفت رفت و آنچه که نمیبایست میدیدیم نشانمان دادند. دیگر طعم و رنگ و عطر چه اهمیت دارند. از ترس گسترده شدن این بیاهمیتیست که جان میکنم چنگ بزنم به شکوفه تازه گلدان. به بخار روی لیوان و به روزهای معدودی که آفتاب محدودی روی شهر است. به عکس مامان و بابا و مریم و سعید دور میز ناهار. به چتها. به ریشههای جدید توی آب از پشت شیشه سبزرنگ.
مدل سازی ارزیابی ریسک حسابرسی استفاده از یک مشتق دیگر بجای استفاده از مدل پایگاه دانش . بازدید : 623
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 4:12