دیشب خواب دیدم. خواب دیشب آشفتهام کرد. موضوع این بود که خبر آمدن طوفان مهیبی در شهر (و البته بیشتر کوچه خانه پدری) پیچیده بود. اوایل جدی نگرفته بودمش، اما هرچه عصر/غروبتر میشد نگرانتر میشدم. سعی کردم همه خانواده را جمع کنم، غذا و لباس کافی انبار کنم. حتی گوشیهایمان را هم شارژ کردم. منطقه امن در خواب برایم بعد از بسته شدن درب پارکینگ خانه پدری بود. تمام تلاشم این بود قبل از واقعه همه را از آن گیت طلایی عبور دهم و سوار سفینه نجاتمان شویم. گلهای توی بالکن را جمع کرده بودم. در تلاش بودم به تمام برنامههای توی ذهنم نظم بدهم. در این گیرودار، درست نزدیک آسانسور مجتمع یک نفوذی دیدم. آدمیکه نمیدانم چرا اما غریبه بودنش ناامنی میآورد. درستش این بود در شرایط بحران به او هم سرپناهی بدهم، اما هیبتش و نمیدانم چه موقعیتی در خواب، چه احساسی باعث شده بود گارد بگیرم. او هم به واقع ناامن بود. سعی کردیم دستیگرش کنیم. نشد. دوتا بچه همراهش بود که روند را کند میکرد. دختر بزرگتر و پسرش. من سعی کردم با آن دستبندهای پلاستیک خشک آمریکایی که از یک طرف بسته میشود اما باز نمیشود ببندمشان (در همین حد مجهز). نشد اما. موفق نشدم. نگران شروع بحران بودم. سعید رفت ماشین را پارک کند. من هم طبیعتا به دنبالش. ساندویچ به دست گوشه خیابان بودم که سگی پارسکنان به سمتم دوید. اولش وحشت کردم. گفتم لابد گرسنه است و ساندویچ مرغم را میخواهد. اما دیدم نه. خود دستم را گاز گرفت. گاز بیدرد. گاز از سر ترحم. بگذار گازت بگیرم آرام شوم. ترحمطور...
سیلمی هیاهو میبد (طوفان * زم زم ) - مالک : بشیر سعیدی پناه . بازدید : 250
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 11:21